loading...
پستهای فیسبوکی/پست فیسبوکی/جدیدترین پستهای فیسبوکی/فیس2فیسبوک/جدیدترین پستهای فیسبوکی/پست فیسبوک/پستهای فیسبوک/جدیدترین پسته�
متین بازدید : 71 چهارشنبه 20 آذر 1392 نظرات (0)

با یه دختر خوب نامزد بودم همه چی عالی بود
وخداییش دختر محشری بود و خانواده خوبی داشت و
قرار بود با اون دختر مهربون ازدواج کنم
فقط یه چیزی خیلی منو آزاد میداد و اونم خواهر کوچکترش بود
که خیلی با من راحت بودو زیاد باهام شوخی میکرد و
انصافا هم خیلی خوشکل بود
چند وقتی مونده بود به عروسیمون که یه روز خواهر نامزدم زنگ زد و گفت که مادرش خواسته برم اونجا تا راجع به مسائل عروسی حرف بزنیم
منم قبول کردم و... راه افتادم وقتی رسیدم
دیدم کسی جز خواهر نامزدم نیست.
بعد از چند ثانیه بهم گفت اگه 50 هزار تومن بدی میزارم
با من باشی و بعدش رفت توی اتاق خواب
چند دیقه با خودم فکر کردم و بعد رفتم به سمت درب خروجی
چند تا پله پایین تر نرفته بودم که یهو نامزدم و باباشو با چشم گریان دیدم و باباش بهم گفت
که به خانواده ما خوش اومدی و توی امتحان قبول شدی..!

از اون روز خیلی میگذاره ولی هنوز کسی نمیدونه داشتم میرفتم که کیف پولمو از تو ماشین وردارم بیارم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
جدیدترین پست های فیسبوکی / جدیدترین عکس های فیسبوکی / ترول / طنز / ضد دختر / ضد پسر /
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1949
  • کل نظرات : 325
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 70
  • آی پی دیروز : 51
  • بازدید امروز : 2,961
  • باردید دیروز : 171
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 3,973
  • بازدید ماه : 8,233
  • بازدید سال : 60,860
  • بازدید کلی : 431,676